و اى به حال ما، در آخرت
از پيامبر خدا(ص ) نقل شده كه خداى متعال روز قيامت از سه كس سئوال كند:
1- از عالمى كه خداوند به او مقام علم و معرفت را عنايت كرده سئوال كند، با آن علمى كه ياد گرفتى (براى اينجا) چه كردى (و چه فراهم نموده اى ؟) او در جواب گويد: در دل شب از رختخواب خود بلند مى شدم و نماز شب مى خواندم و شب زنده دارى مى كردم و در روز هم عبادت خدا مى نمودم ، خداوند متعال در جواب فرمايد: دروغ گفتى ، ملائكه هم به او گويند دروغ گفتى چون قصد تو فقط اين بود كه بگويند فلان عالم چنين و چنان است (و تعريف و مدح تو را كنند)، كه تعريفت را هم كردند.
2- از ثروتمندى كه خدا به فضل و كرمش به او مال داده ، خداى متعال از او سئوال نمايد، به تو نعمت و مال عنايت كردم با آن چه كردى ؟ در جواب گويد: پروردگارا با آن مال صدقه دادم (و هب فقراء در شب و روز كمك كردم و به آنها خوراك و پوشاك و مسكن دادم ) خداوند در جواب فرمايد: دروغ گفتى ، ملائكه هم گويند: دروغ گفتى ، بلكه خواستى با اين كار بگويند: فلانى با سخاوت و با گذشت و با جود و كرم است ، كه مردم هم گفتند و معروف به سخاوت هم شدى .
3- از شخصى كه به جبهه رفته و جنگ نموده تا به شهادت رسيده است ، خداوند متعال سئوال نمايد: (براى اينجا) چه كردى ؟ (و چه فراهم نمودى ؟) در جواب گويد: خدايا به من دستور جهاد داده شد و من جهاد كردم تا كشته شدم ، خداوند در جوابش فرمايد: ((دروغ گفتى ))، ملائكه هم گويند: ((دروغ گفتى )) تو فقط قصدت اين بود كه مردم به تو بگويند: چه مرد دلير و شجاعى ، و به تو لقب شجاعت هم دادند، (پس هيچ چيز و هيچ كارى براى خدا انجام نداديد و هيچ از خدا طلب كار نيستيد)
اعجاز عشق
شفايافته: ناصر احمدى گل
تاريخ شفا: يازدهم بهمن 1375
بيمارى: لالى
زبانش مثل چوب خشك شده بود. گامهاى مهيب ترس را هم آواز با ضربان قلبش مى شنيد. چشمانش از حدقه بيرون زده و به كنار جاده خيره مانده بود. در عمق تاريكى ، در كنار جاده، شبحى سفيد، چون گرگى نرم در هيبت انسان، برآيينه چشمان ناصر نقش بسته بود. در محل زندگى او، كمى پايين تر چنبره زده بود. او آروز مى كرد مى توانست همچون پرنده اى سبك بال، اين مسافت تا خانه را پرواز كند و از اين همه اضطراب رهايى يابد.
صداى موتور سيكلت در دشت مى پيچد و مرد را به شبح نزديكتر مى كرد. سكوت دشت ترس زنده مى كرد و نفس در سينه ناصر حبس شده بود. به چندمترى شبح كه رسيد تعجب كرد! به او خيره شد. باورش نمى شد. تمام توانش را به كار گرفت تا بر سرعت موتورسيكلت بيفزايد، اما ديگر رمقى نداشت. پلك بر هم نهاد و بعد از چند لحظه پرده از ديدگان مشوشش برداشت.
شايد خيالاتى شده بود، قلبش بشدت مى تپيد و مثل گنجشكى كه مى خواهد آزاد شود، خود را به قفس سينه مى كوبيد. رخ برگردانيد تا يقين پيدا كند كه آنچه بر او گذشته كابوسى بيش نبوده است. نه امكان نداشت، احمد بر ترك موتورش سوار شده بود. ناصر ترسيده بود، خواست احمد را پياده كند. اما دستش از ميان بدن احمد عبور كرد، گويى جسم او از مه تشكيل شده بود، ترس بيش از پيش بر او چيره شد.
كنترل موتورسيكلت از دستش خارج گرديد و او را نقش بر زمين كرد. تابوت بر روى دستها به جلو مى رفت همه سياه پوش بودند، چه كسى مرده بود؟ چرا همسر و فرزندان ناصر زار مىزدند؟ چرا برادرش نام او را با گريه صدا مى زد؟ با شتاب بيش آنها رفت. تلاش كرد كه برادر را در آغوش بكشد و آرام كند، اما گويى جسم او همانند احمد از مه تشكيل شده بود.
جنازه را براى شستشو به داخل غسالخانه انتقال دادند.
آه !! اين خود اوست يعنى … يعنى …
آب سرد را باز كردند، موج آب، او را به ساحل بيدارى كشاند. با سختى چشمانش را گشود، خود را روى تخت و در حصار سايه هايى يافت كه او را احاطه كرده بودند. سايه ها پررنگتر شدند. ناصر تكانى به خود داد كه برخيزد اما به سبب ضعف زياد نتوانست. برادر ناصر با حالى پريشان در آستانه در اتاق ظاهر شد، دوان دوان به سويش آمد و او را در آغوش كشيد و در حالى كه سعى داشت بر اعصابش مسلط شود، گفت: حالت خوبه داداش جون؟ بعد رو به سوى مشهدى على كرد و ادامه داد: خدا خيرت بده كه ناصر رو رسوندى به بيمارستان، واقعا متشكرم. نگفتى حالت چطوره داداش؟ ناصر تلاش كرد كه كلمه اى در پاسخ برادرش بگويد، اما هر چه كوشيد نتوانست. پزشك، برادر ناصر را به بيرون از اتاق دعوت كرد.
همسر ناصر كه بر روى يكى از نيمكتهاى كنار راهرو نشسته بود و مى گريست، با ديدن پزشك و برادر همسرش، از جا برخاست و به طرف آنها رفت و با بغض پرسيد: آقاى دكتر حال ناصر چطوره؟
پزشك كه سعى در آرام نمودن آنها داشت، گفت: حالش رضايت بخش است. تنها مشكلى كه وجود دارد اين است كه متأسفانه آقاى احمدى قدرت تكلم را از دست داده است. برادر ناصر با تعجب پرسيد: براى چه؟ دكتر گفت: علتش به درستى مشخص نيست، ولى احتمالاً بايد شوكى به ايشون وارد شده باشه كه در اين مورد متأسفانه كارى از دست ما ساخته نيست. و شما مى تونيد فردا بيمار رو به منزل ببريد.
با اين كه از آن حادثه چند هفته مى گذشت، ناصر نتوانسته بود خواب راحت داشته باشد. هر چه مى كوشيد به آن حادثه فكر نكند، نمى توانست. آن اتفاق چون كابوسى وحشتناك، آسايش را از او سلب نموده بود.
ناصر با چشمانى كم فروغ و گونه هايى بى رنگ، در كنجى از اتاق نشسته و در سكوت فرو رفته بود. غم بيمارى او را تا درگاه يأس پيش برده بود.
احساس دلتنگى ، قلبش را فشرد. زن سكوت حزن انگيز اتاق را شكست و گفت: ميگم ناصر، ما كه به خيلى از دكترا مراجعه كرديم و نتيجه نگرفتيم. برادرم با خانواده اش مى خوان برن مشهد به منم گفتن كه اگه مايل باشيم همراهشون بريم.
مرد نگاه غمبارش را به تصوير بارگاه منور حضرت رضا(ع) كه به ديوار نصب شده بود، انداخت. درخشش گنبد و گلدسته ها، نور عشق و اميد را در دل او روشن كرد، اشك در ديدگانش حلقه زد و عشق زيارت امام رضا(ع) بر دلش شعله ور شد. خنكاى پاييز، جاى خود را به سرماى زمستان داده بود. ابرهاى تيره آسمان را پوشانده و با تندى وزيدن گرفته بود، و سرما تا مغز استخوان نفوذ مى كرد.
در صحن حرم مطهر تعداد زيادى از زوار عاشق به چشم مى خوردند كه ذكرگويان داخل حرم مى شدند. باقى مانده برف شب قبل بر روى گنبد طلا جلوه زيبايى خاصى داشت. ناصر به همراه چند بيمار ديگر در پشت پنجره به انتظار نشسته بود. باد بر صورتش شلاق مى زد. كلاهش را تا روى ابروانش پايين كشيد و در خويش فرو رفت. چشمهايش مملو از اشك شده نگاه نيازمندش را به پنجره گرده زد. ناصر در حريم عشق و در جمع حاجتمندان، كعبه دلش را به زيارت نشسته بود. بغضش گشوده شد و در دل به ائمه(ع) متوسل گرديد.
او آرام مى گريست و در سكوت با تلاوت آيات قرآن از خداوند كمك مى خواست، و با آب ديده، دل را صفا مى داد.
هنگامى كه پلكها بر نگاهش پرده كشيد، آقايى سبزپوش در هاله اى از نور، در حالى كه شال سبز بر كمر داشت به سوى او آمد و با شيرينترين لحن فرمود: برخيز! طنين صداى آقا برتن خسته اش روحى تازه بخشيد. ناصر هيجان زده از جا برخاست، گويى نسيم رحمت وزيدن گرفته و گرد و غبار اندوه را از زندگى او زدوده، و به جاى آن شفا و شادى را به ارمغان آورده بود.
جشن آب و آيينه و گل و ريحان بود، فرشتگان چه زيبا ميزبانى مى كردند و دامن دامن گل سرخ محمدى برسر و روى زائران مى ريختند. رايحه عشق شامه ها را نوازش مى داد، و عاشقان به پراكنده در گلستان جاويدان رضوى ، با چشمانى پر ستاره، عنايت مولا را به نظاره نشستند.
امام رضا (ع) :
هر کس در مجلسي نشيند که امر ما در آن زنده مي شود، در روزي که قلب ها مي ميرند، قلبش نخواهد مرد.
نقاره ها ز اوج مناره وزيده اند
مردم صداي آمدنت را شنيده اند
زيباتر از هميشه شده آستان تو
آقا! چقدر ريسه برايت کشيده اند
ولادت هشتمين اختر تابناک آسمان امامت و ولايت، آقا امام رضا عليه السلام مبارکباد.
یاد خدا
معلم وارد کلاس شد و گفت بچه ها امروز یه سوال می خوام ازتون بپرسم که جوابش در زندگی شما تاثیری عظیم خواهد داشت!
طبق روال عادی همه بچه ها با شادی از اینکه درس به تاخیر افتاده با تایید درخواست معلم سرو پا گوش شدند.معلم پرسید بچه ها چه چیزی در زندگی یک فرد به او ارزش میده؟
در لحظه اول همه با تعجب از سوال به هم نگاه کردند. بعد از لحظاتی گمانه زنی ها آغاز شد. یکی میگفت: روابط انسانی ماست که به ما ارزش میده…اون یکی میگفت پول ماست که به ما ارزش میده…اون یکی میگفت نه این اعمال نیک ماست که به ما ارزش میده…نیم ساعتی با این گمانه زنی ها گذشت. اما همه می دانستند که مقصود معلم چیز دیگری بود.
بالاخره همه خسته شدند و از معلم خواستند تا این سوال رو خودش جواب بده.معلم با وقار هر چه تمام تر خودش رو به کنار تخته سیاه رسوند و تکه گچی سفید برداشت.
همه منتظر بودند…
معلم روی تخته نوشت 0.000000000000001
در خط پایین نوشت…..100000000000000.0
در خط پایین نوشت…..111111111111111.0
از بچه ها پرسید ارزش کدام یک بیشتره؟
همه گفتند سومی
معلم گفت:آفرین…
انسان مانند این 0 و یاد خدا مانند 1 می مونه! اونچه که به انسان ارزش میده تقدم خداوند مهربان بر خودشه! هرچه که سعی کنید خودتون رو از خدا جلوتر بگذارید نا خواسته ارزش خودتون رو پایین تر آوردید و برعکس هر چه خدا را بر خودتون مقدم بدونید در اصل دارید ارزش خودتون رو زیاد می کنید!
همه چیزهایی که شما گفتید درست بود ولی ارزش اونها به اینه که در انجام اونها خدا رو مقدم بر اونها بدونیم تا به این وسیله به کارهامون ارزش بدیم!
اون روز مقصود معلم رو خوب نفمیدم! شاید الان هم خوب نفهمیده باشم ولی آرزوم هستش که یه روزی بتونم مقصود معلم رو در زندگیم به کار ببندم!
قسمتی از دست نوشته شهیدحاج احمد کاظمی
بسم الله الرحمن الرحیم
خداوندا فقط می خواهم شهید بشوم ،شهید در راه تو .
خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده . خداوندا روزی شهادت می خواهم که از همه چیز خبری هست ، الا شهادت ،ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی.
ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده تو کرمی کن ،لطفی بفرما ، مرا شهید راه خودت قرار بده
با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و شهادت بهترین راه رسیدن به این عشق.
برگرفته از کتاب مسافران آفتاب