روزي كه جهالت رفت
فلسفه بعثت پيامبر(صلوات الله عليه)
خداوند هرگزانسانها رابدون پيامبر،ياكتابي آسماني،يابرهاني قاطع ،ياراهي استوار رها نساخته است….
خداي سبحان ،براي وفاي به وعده ي خودوكامل گردانيدن دوران نبوت ،حضرت محمد(صلوات الله عليه) رامبعوث كرد؛پيامبري كه ازهمه ي پيامبران پيمانِ پذيرش نبوت اوراگرفته بود،نشانه هاي اوشهرت داشت؛وتولدش برهمه مبارك بود.درروزگاري كه مردمِِ روي زمين داراي مذ اهب پراكنده ،خواسته هاي گوناگون ،وروش هاي متفاوت بودند:عده اي خدا را به پديده تشبيه كرده وگروهي نام هاي ارزشمندخداراانكاروبه بت ها نسبت مي دادندوبرخي به غيرخدااشاره مي كردند؛
پس خداي سبحان ،مردم رابه وسيله محمد(صل الله عليه واله) ازگمراهي نجات داد وهدايت كردوازجهالت رهايي بخشيد.»
قسمتي ازخطبه حضرت علي (عليه السلام)
،نهج البلاغه ترجمه محمد دشتي
انتظارمردم وعملکردما
چندماهی بودکه به فرماندهی پایگاه دزفول منصوب شده بودم .روزی دردفتر مشغول انجام کاربودم که ازبرج مراقبت به من اطلاع دادندتیمسار بابایی باهواپیما به سمت پایگاه درحرکت هستند .من ماشین بیوکِ فرماندهی راآماده کردم و برای آوردن ایشان به محوطه باند پروازی رفتم .چند لحظه بعد تیمسار بایک هواپیمای کوچک «بونانزا» که خلبانی ِآن راخودشان به عهده داشتند برروی باند فرودگاه به زمین نشستند .ازهواپیما پیاده شدند وپس ازسلام وحوالپرسی نگاهی به ماشین انداختند.ازچهره اشان پیدابود که منتظر چنین وسیله ای نبوده اند .سپس بابی میلی سوارشدند .پس ازاینکه حرکت کردیم ،روی به من کرد ند وگفتند: من نمی گویم شماسوار این ماشین ها نشوید ؛ولی یادتان باشدکه دیروز شخص دیگری برآن سوار بودوفرداهم دردست افراد دیگری خواهد بود..
بعددراین باره حکایتی ازعارف بزرگ ،مقدس اردبیلی نقل کردند .دراین زمان مابه محوطه خانه های سازمانی رسیده بودیم وپرسنل درطول راه ،درحال رفت وآمد بودند. ایشان گفتند:
-ببینید .شما که این ماشین راسوار می شوید وازجلواین پرسنل عبورمی کنید ، آن ها حق دارند که پیش خود شان بگویند فرمانده پایگاه درماشین کولردار نشسته وازوضع زندگی ما خبرندارد .درصورتی که من می دانم ماشین شماکولر ندارد.یامی گویند ببین خودش سواره است وماباید پیاده برویم.بعدهم می گویند ماشین خالی رامی برد وماراسوار نمی کند .برای اینکه این مسایل پیش نیاید ازاین پس ازوسیله دیگری استفاد ه کنید .
آن روز گفته های ایشان به دل من نشست وازآن به بعدهروقت برای آوردن تیمسار می رفتم ازوانتی که مخصوص نامه رسان بود استفاده می کردم وواقعاً خیلی راحت بودم ؛ چون فقط جای دونفر بود وکسی توقع سوارشدن رانداشت. شکل ماشین هم به گونه ای نبود که نظر عابرین را جلب کند..
حکایتی از سرهنگ خلبان سید اسماعیل موسوی شهید عباس بابایی
بر گرفته ازکتاب «پرواز بی نهایت،ص 162»
چه اشتراك عجيبي كه يوسف بغداد به تخته اي لرزان زغل رها شده است
وامشبي كبوتري مظلوم زملك رضا زائرخداشده است
آري بهشتي هم بهشتي شد
شهادت جانسوز حضرت امام موسي كاظم عليه السلام و شاگرد مكتبش شهيد سيد محمد بهشتي تسليت باد. .
بساط شيطان
ديروز شيطان را ديدم. در حوالی ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب ميفروخت.
مردم دورش جمع شده بودند، هياهو میكردند و هول میزدند و بيشتر ميخواستند.
توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص، دروغ و خيانت، جاه طلبي و …
هر كس چيزي ميخريد و در ازايش چيزي ميداد.
بعضيها تكهاي از قلبشان را ميدادند و بعضي پارهاي از روحشان را.
بعضيها ايمانشان را ميدادند و بعضي آزادگيشان را.
شيطان ميخنديد و دهانش بوي گند جهنم ميداد.
حالم را به هم ميزد. دلم ميخواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت:
من كاري با كسي ندارم، فقط گوشهاي بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا ميكنم.
نه قيل و قال ميكنم و نه كسي را مجبور ميكنم چيزي از من بخرد.
ميبيني! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند. جوابش را ندادم.
آن وقت سرش را نزديكتر آورد و گفت: البته تو با اينها فرق ميكني.
تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات ميدهد.
اينها سادهاند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب ميخورند.
از شيطان بدم ميآمد. حرفهايش اما شيرين بود.
گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت.
ساعتها كناربساطش نشستم تا اين كه
چشمم به جعبهاي عبادت افتاد كه لا به لاي چيزهاي ديگر بود.
دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد.
بگذار يك بار هم او فريب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم.
توي آن اما جز غرور چيزي نبود.
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت.
فريب خورده بودم، فريب.
دستم را روي قلبم گذاشتم،نبود!
فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشتهام.
تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم.
ميخواستم يقه ی نامردش را بگيرم.
عبادت دروغياش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم.
به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود.
آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم.
اشكهايم كه تمام شد،بلند شدم.
بلند شدم تا بيدليام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم،
صداي قلبم را.
و همانجا بياختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم.
به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود.
خميني شهرهمچنان بيداراست
متولدکه شدم اسمم راتوي ثبت احوال ثبت کردند ،محل صدورشناسنامه ام را زدند خميني شهر
بزرگترکه شدم پابه عرصه ي علم ودانش گذاشتم ،وقتي حرف ازعلماوشهدا مي شد يادم مي افتاد،به 2300شهيد ،به سرداراعتصامي، ابراهيمي، نواب صفوی ،به آيت الله اشرفي ،آيت الله معرفت، وآيت الله جبل آملي، آیت الله فیاض ،آیت الله شیخ محمد حسین نجفی ،آيت الله املايي….
نيازنبودکه بگويند محرم است همه جا سياه پوش بود،نام حسين بر سردرهمه دلها حک شده بودتاجايي که نام شهرمان راگذاشتندحسينيه ايران ….روزي که شيپورجنگ به صدا درآمددسته دسته سبکبالان عاشق ازپيروجوان جان به کف دست گرفتندوشربت شهادت نوشيدند….
خيابان هاي شهرما صداي پاي مردان وزنان سلحشورراهنوزبه يادداردکه بامشت هاي گره شده فريادخودرابرسرابرقدرت ها سردادند وباحجاب فاطمي سروده ي زنان برومندراآويزه عالم کردند….
سنگرمساجدومحفل نماز جمعه ماهنوز ازعطرعاشقان ولايت پراست….
سراسرشهرم جز غيرت وعفت وجوانمردي نيست اماامروزچه شده ….
چه شده که دست نامحرمان روزگار به شهرمان درازشده ؟!
مگرخبرندارندکه خميني شهري ها همچنان بيدارند.
وافسوس که بعضي ناآگاهان روزگار بدون درنظرگرفتن كار نامه درخشان خميني شهر پرده جهل تاريک خويش رابررخ پرفروغ آن کشيدند…(بزرگنمایی حادثه اراذل و اوباش و انعكاس هاي منفي آن در جهان تو سط خبر گزاري هاي مختلف )
آيا ابوجهل ها وابوسفيان ها مکه هارابدنام مي کنند؟
مردم خميني شهر همگي محمدي وحسيني اند،،جهالت ها رادرخاک بهشتي خود دفن ونابود مي کنند