« امام رضا (ع) | 15 خرداد » |
#نویسنده:بتول باقری
#موضوع:خاطره نویسی
سفرنامه عشق
آن شب یکی از شب های سال 1388 بود. نمی دانم چرا بی دلیل بغض کرده بودم و دلم آرام و قرار نداشت. پس از چند ساعت آشفتگی به همسرم گفتم :نمی دانم چرا امشب دلم عجیب گرفته است . ای کاش می شد به سفر کربلا می رفتیم، این روزها عجیب دلم هوای کربلا دارد….
او گفت : اصلا فکرش را نکن ، خودت می دانی که من تازه کارم را از دست داده ام و شرکتی که در آن کار می کردم ورشکست شده و حقوق کارگران را 5 الی 6 ماه است که نداده است….و مدیر شرکت تاکید کرد که حقوق شما را می دهیم ولی تا دو سال آینده و نه به این زودی. به دلیل ورشکستگی شرکت، پولی برای دادن نداریم.با این اوضاع امکان اینکه پولی به دستمان برسد نیست و در حال حاضر 50 هزار تومان بیشتر نداریم.چطوری می خواهی بروی کربلا وقتی هیچ پس اندازی هم نداریم…
این حرف ها مانند آب سردی بود که بر سرم ریخته شد ولی نمی دانم چه شده بود که این روزها غیر منطقی شده بودم و به تنها چیزی که فکر می کردم رفتن به کربلا بود.دائم در حال گریه بودم و به هیچ وجه نمی توانستم خودم را قانع کنم و دلم آرام و قرار نداشت.
فردا صبحش همسرم می خواست به اصفهان برود که گفت اگر می خواهی همراه من بیا تا حوصله ات بیاید.در راه که بودیم گفت برویم پلیس +10 و بپرسیم که مدارکی که برای درست کردن گذرنامه است چیست شاید روزی قسمت شود برویم…
من که همیشه عادت دارم مدارک مهم را در کیفم داشته باشم ،خنده ای از سر خوشحالی بر لبانم نشست …
خلاصه به پلیس +10رسیدیم … من که همهِ مدارک و 50 هزار تومان دارایی مان را آورده بودم ، پیاده شدم . همسرم گفت که کاری دارد و تا من پرس و جو کنم کارش را انجام می دهد و می آید.پس از پرس و جو ، فرم مشخصات را گرفتم و پر کردم… و از آن 50 هزار تومان مقداری را برای گرفتن فرم ها و 40 هزار تومان آن را به حساب بانک ملی برای گذر نامه دو نفره واریز کردم( قبلا گذر نامه ها خانوادگی بود) خلاصه فرم ها را پر و فیش را واریز کردم فقط امضای همسرم مانده بود، بعد از 20 دقیقه همسرم آمد ، وقتی موضوع را فهمید حسابی عصبانی شد.هر طور بود راضی اش کردم و برگه ها را امضا کرد.
همسرم گفت : حالا گذر نامه ها درست شود پولی نداریم به کربلا برویم و گذرنامه به دردمان نمی خورد.گفتم : ان شاء الله خدا پولش هم جور می کند.باورتان نمی شود..
یک هفته بعد گذر نامه ها آمد و روز بعد تلفن خانه زنگ خورد ، تلفن از شرکت همسرم بود…
فردی که پشت تلفن بود گفت : به آقای مهرابی بگویید برای تسویه حساب به شرکت بیایند دو میلیون و چهار صد تومان طلب دارند …
موضوع را به همسرم گفتم . خندید و گفت شوخی قشنگی نبود .طبق گفته شرکت شاید تا دو سال آینده هم تسویه نکنند.
باورش نمی شد .تصمیم گرفت به شرکت زنگ بزند ..تا از گفته های من مطمئن شود . وقتی زنگ زد و پرسید، گفتم چطور این اتفاق افتاده ، گفت بین کار گران قرعه کشی کرده اند ودارند پول کارگران تسویه می کنند…
این اتفاق برایش معجزه بود،که تقریبا امکان پذیر نبود …و تصمیم گرفت که حتما با این پول به سفر کربلا برود
فرم در حال بارگذاری ...