« انار میوه ای برای سالم ماندن | یادگار کربلا » |
روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم می زد که با مرد جوان غمگینی رو به روشد. حکیم گفت :” حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی .” مرد جوانی نگاهی به دور واطراف خود انداخت وپاسخ داد: ” حیف است ؟! من که متوجه منظورتان نمی شوم !” گر چه چشمان اومناظر طبیعت را می دید ، اما به قدری فکرش پریشان بود که آنچه را که باید ، دریافت نمی کرد . حکیم باشور وشعف اطراف را می نگریست وبه گردش خود ادامه می داد ودرحالی که به سوی برکه می رفت ، از مرد جوان دعوت کرد تا اورا همراهی کند .
به کنار برکه رسیدند ، برکه آرام بود . گویی آن رابا درختان چنار وبرگ های سبز ودرخشان قاب کرده بودند . صدای چهچهه پرندگان از لابه لای شاخه های درختان در آن محیط آرام وساکت ، موسیقی دلنوازی می نواخت . حکیم در حالی که زمین مجاور خود را پاک می کرد ، از جوان دعوت کرد که بنشیند .
سپس روبه جوان کرد وگفت : ” خواهش می کنم یک سنگ کوچک بردار و آن رادر برکه بینداز .” مرد جوان سنگریزه ای برداشت وبا تمام قوا آن رادرون آب پرتاب کرد . حکیم گفت : ” بگو چه می بینی ؟” مرد جوان گفت ” من آب موج دار رامی بینم ” حکیم پرسید : ” این امواج از کجا آمده اند ؟ ” جوان گفت : ” از سنگریزه ای که درون آب انداختم ” حکیم گفت :” پس خواهش می کنم دستت رادر آب فرو کن وحلقه های موج را متوقف کن .” مرد جوان دستش رانزدیک حلقه ای برد ودر آب فرو کرد . این کار او باعث شد حلقه های جدید وبزرگتری به وجود آید ؟ از طرفی متوجه منظور حکیم نمی شد .
حکیم پرسید : ” از این پس در زندگی ات مواظب سنگریزه های بسیار کوچک اشتباهاتت باش که قبل از افتادن آن ها در دریای وجودت ، مانع آن ها شوی . هیچ وقت سعی نکن زمان وانرژی ات را برای بازگرداندن گذشته وجبران اشتباهاتت هدر دهی .”
سلام. خسته نباشید. داستان زیبایی بود. انشاءالله همه مان مواظب باشیم.
موفق باشید.
فرم در حال بارگذاری ...